این همکار ما یه داستان جالبی از زندگیش تعریف کرد
تعریف میکرد که عیالش با یکی رفیق شده بود(البته تلفنی)…..اینم از رفاقت اونا خبر دارمیشه….خلاصه متوجه میشه که طرف گیر داده که باید از نزدیک ببینمت……عیالش هم یه مدتی مسئله رو کش میداده و پا نمیداده……خلاصه راضی میشه و اینا قرار میزارن…..این همکارما هم ازهمه چی خبرداشته……وقت قرار میفته دنبال عیالش……میره و با جفت چشای خودش میبینه که دلداده و دلدار به هم میرسن……..بقیه جریان خیلی جالبه که تعریف کرد………..ولی من نمی نویسم.